گاهی ...
گاهی ، دلم میخواهد فکر کنم ...
نمیدانم دقیقا به چه چیزی ...
فقط ، دلم میخواهد گوشه آرامی بنشینم و به افکا درهم و برهم ام اجازه بدهم از چارچوب ها و قواعد ذهنم فراتر بروند و آرام شوند ...
نمیدانم شاید ، به بالای چتر ابر ها ، به پشت کوههای سنگی یا به آنطرف اقیانوس های متلاطم بروند ...
یا شاید ، فکرهایم بروند پیش زمزمه های رودخانه و آواز های صبحگاهی شبنم ...
شاید بروند پیش ظرافت بالهای سنجاقک ... شاید بروند پیش تپش قلب چکاوک ...
فکرهایم ، آزادانه مثل باد میروند و هر کجای دنیا را سرک میکشند ....
مثل باد ، بی مرز و رها ...
گاهی ، فکرهایم تنها دروازه ورود به آزادی و شادی هستند ؛ وقتی که مثل پرنده داخل قفس ، توی ناملایمات دنیا گیر افتاده ام ...
گاهی فکرهایم ...